کارت پستال۱           کارت پستال۲             کارت پستال۳

Iris by Dariosz Satori
ما لحظات را سپری کردیم تا به خوشبختی برسیم

اما غافل از آنکه خوشبختی همان لحظه ای بود که گذشت

 

 

 

(وبعدازرفتنت)

شبی ازپشت یک تنهایی نمناک وبارانی.ترابالهجه گل های نیلوفرصداکردم

تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم

پس از یک جستجوی نقره ایدر کوچه های آبی احساس

تو را از بین گلهایی که در تنهایی ام روئید. با حسرت جدا کردم

وتودر پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی

دلم حیران وسرگردان چشمانی است رویایی

ومن تنها برای دیدن زیبایی آن چشم

تو را در دشتی از تنهای وحسرت رها کردم

همین بود آخرین حرفت ومن بعد ازعبوری تلخ وغمگینت

حریم چشمهایم را بروی اشکی از جنس غروب ساکت نارنجی خورشید وا کردم

نمی دانم چرا رفتی نمی دانم چرا. شاید خطا کردم

و تو بی آن که فکر غربت چشمان من باشی

نمی دانم کجا.تا کی.برای چه

ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید

و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت

و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد

و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر می داشت

تمام بال هایش غرق در اندوه غربت شد

و بعد از رفتن تو آسمان چشم هایم خس باران بود

وبعد از رفتنت انگارکسی حس کرد من بی توتمام هستی ام ازدست خواهد رفت

کسی حس کرد من بی تو هزاران باردر هر لحظه خواهم مرد

وبعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد

کسی فهمید تو نام مرااز یاد خواهی برد

ومن با آنکه می دانم تو هرگزیاد من را با عبور خود نخواهی برد

هنوز آشفتهء چشمان زیبای توام................ برگرد!

ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد

وبعد از این همه طوفان و وهم پرش تردید

کسی از پشت قاب پنجره آرام زیبا گفت:

تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو در راه عشق وانتخاب آن خطا کردم

ومن درحالتی مابین اشک حسرت تردید

کنارانتظاری که بدون پاسخ و سردست

ومن در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل

میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر

نمی دانم چرا؟شاید برسم عادت پروانگی مان باز

برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم

 

 

 

(جوانی)

جوانی داستانی بود پریشان داستان بی سرانجامی

غم اگین غصه تلخی که با یادش هراسانم

بغفلت رفته از دستم و زین غفلت پشیمانم

جوانی چون کبوتر بود ومن بودم یکی طفل کبوتر باز

که او را هر زمان با شوق آب ودانه میدادم

پرو بال لطیفش را به لبها شا نه می کردم

و او را روی چشم وسینه خود خانه می دادم

ولی افسوس!

هزار افسوس!

یکی روز آن کبوتر از کفم پر زد

ز پیشم همچونان تیر شهابی تند بالا رفت

به سوی آسمانها رفت

فغان کردم

نگا هم را چونان صیاد به دنبالش روان کردم

ولی او کمکمک چون نقطه شد وز دیده پنهان شد

به خود گفتم که ان مرغک به سوی لانه می اید

امید رفته روزی عاقبت در خانه می اید

ولی افسوس

هزار افسوس

به عمری در رهش اویختم فانوس چشمم را

نیامد در برم مرغ امید من

نشد گرم از سرودش خانه ی عشق وامید من

کنون دور از کبوتر تا نه خالی اسمان خالیست

به سوی آسمان گر بنگرم تا کهکهکشان خالیست

*

منم ان طفل دیروزین

که اینک در غم هم نغمه ای با چشم ترمانده

درون آشیان زان همنوای گرمخو یک مشت پر مانده

پراو چیست؟دانی؟

- هاله ی موی سپید من

فضای آشیان خالیست

چه هست آن آشیان؟

- ویران دلم ویرانه ی عشق و امید من

هزارافسوس

هزاراندوه

جوانی رفت شادی رفت روح زندگانی رفت

غم آمد ماتم امد دشمن عشق وامید امد

کنون من مانده ام تنها

ز شهر دل گریزان رهنورد هربیابانم

سراپا حیرتم درمانده ام هم رنگ اندوهم

چونان گم کرده فرزندی

به صحرای غریبی بی کسی هم صحبت کوهم

صدا سر می دهم در کوه

کجایید ای جوانی شادمانی کامرانیها

جواب آید به صد اندوه

کجایید ای جوانی شاد مانی کامرانیها