(جوانی)
جوانی داستانی بود پریشان داستان بی سرانجامی
غم اگین غصه تلخی که با یادش هراسانم
بغفلت رفته از دستم و زین غفلت پشیمانم
جوانی چون کبوتر بود ومن بودم یکی طفل کبوتر باز
که او را هر زمان با شوق آب ودانه میدادم
پرو بال لطیفش را به لبها شا نه می کردم
و او را روی چشم وسینه خود خانه می دادم
ولی افسوس!
هزار افسوس!
یکی روز آن کبوتر از کفم پر زد
ز پیشم همچونان تیر شهابی تند بالا رفت
به سوی آسمانها رفت
فغان کردم
نگا هم را چونان صیاد به دنبالش روان کردم
ولی او کمکمک چون نقطه شد وز دیده پنهان شد
به خود گفتم که ان مرغک به سوی لانه می اید
امید رفته روزی عاقبت در خانه می اید
ولی افسوس
هزار افسوس
به عمری در رهش اویختم فانوس چشمم را
نیامد در برم مرغ امید من
نشد گرم از سرودش خانه ی عشق وامید من
کنون دور از کبوتر تا نه خالی اسمان خالیست
به سوی آسمان گر بنگرم تا کهکهکشان خالیست
*
منم ان
طفل دیروزینکه اینک در غم هم نغمه ای با چشم ترمانده
درون آشیان زان همنوای گرمخو یک مشت پر مانده
پراو چیست؟دانی؟
- هاله ی موی سپید من
فضای آشیان خالیست
چه هست آن آشیان؟
- ویران دلم ویرانه ی عشق و امید من
هزارافسوس
هزاراندوه
جوانی رفت شادی رفت روح زندگانی رفت
غم آمد ماتم امد دشمن عشق وامید امد
کنون من مانده ام تنها
ز شهر دل گریزان رهنورد هربیابانم
سراپا حیرتم درمانده ام هم رنگ اندوهم
چونان گم کرده فرزندی
به صحرای غریبی بی کسی هم صحبت کوهم
صدا سر می دهم در کوه
کجایید ای جوانی شادمانی کامرانیها
جواب آید به صد اندوه
کجایید ای جوانی شاد مانی کامرانیها